بچهْ پُرروی اکبرآقا/ ایرج پزشکزاد

منتشرشده: 6 فوریه 2012 در ادبیات ایران
برچسب‌ها:, , ,

چندی پیش نمایشنامه ای از مجموعۀ «انترناسیونال بچه پرروها»، مجموعۀ هفده مقاله و لطیفۀ سیاسی از «ایرج پزشکزاد» در همین وبلاگ خواندید. مجموعه ای از نویسندۀ آثاری ماندگار چون «دائی جان ناپلئون»، «ادب مرد به ز دولت اوست…»، «خانوادۀ نیک اختر»، «ماشاالله خان در دربار هارون الرشید» و… «انترناسیونال بچه پرروها» مجموعۀ طنزهای ژورنالیستی پزشکزاد است که در بهار سال 1363 منتشر شده و بیشتر نظر به مسائل سیاسی آن روز دارد. پختگی دید، تجربۀ زندگی، بلاغت گفتار می تواند تاریخ مصرف یک کار روزنامه نگارانه را بسیار بلندمدت کند. در دنبالۀ مطلبی که می خوانید هر چند پزشکزاد به ابوالحسن بنی صدر، اولین رئیس جمهوری اسلامی ایرانی، که در آن زمان تازه عزل شده بود و تبعید، گیر داده اما به تصور بنده تعاریفی که از بچه پرروها شده نه تنها در عرصۀ سیاسی، که بچه پرروهای همۀ عرصه ها را فرا می گیرد. گمان کنم تا زمانی که بچه پرروها در همۀ سطوح زندگی حی و حاضر باشند، چنین طنز پخته ای کماکان کاربرد دارد و موضوعیت. مختصاتی که پزشکزاد در این نوشته برای بچه پرروها قائل است احتمالن در طول تاریخ خصوصیات بچه پرروها بوده و در آینده نیز بچه پرروها از همان خصایص بهره ور باشند که مشخص ترین شان دروغ گوئی، گزاف گوئی و پشتک وارو زدن هایی است که نرخش را عوامل دیگری جز واقعیت ها تعیین می کنند.

راقم این سطور با اصطلاح «بچهْ پُررو» حدود سی سال پیش، وقتی قاضی دادسرای تهران بودم، برای اولین بار آشنا شدم. توجه داشته باشید که منظور «بچهْ پُررو» است، نه «بچهْ پُررو» با کسرۀ اضافه.
برای توضیح مطلب لازم است ابتدا مناسبت این «آشنایی» را عرض کنم.
یک کافه رستوران واقع در نزدیکی دروازه قزوین را جمعی الواط چاقوکش به سیادت اکبر آقای باجگیر، بهم ریخته، چند نفر را مجروح کرده و دار و ندار کافه را از بین برده بودند. به طوری که صاحب بخت‌برگشتۀ کافه توضیح می‌داد، ظاهراً مدتی از پرداخت «حق و حساب» اکبر آقای باجگیر -‌به علت کمی درآمد- استنکاف کرده بود. آن چه توجه مرا جلب کرد این بود که در توضیحاتش مکرر به «بچهْ پُررو»، باعث و بانی بدبختی خود، نفرین می‌فرستاد و وقتی دانست که من اصطلاح «بچهْ پُررو» را دقیقاً نگرفته‌ام، به شرح و بسط پرداخت:
-‌ می‌دانید، آقای بازپرس، این باجگیرها تا وقتی «حق و حساب»شان مرتب برسد با شما کاری ندارند. فقط گاهی می‌آیند کله پاچه و عرقی مجانی می‌خورند و می‌روند. ولی وای به وقتی که «باج» دیر برسد. یک شب نوچه‌ها و «بچهْ پُررو» را می‌فرستند کافه را زیر و رو می‌کنند. آخر، هر کدام از این باجگیرها چند «نوچه» بزن بهادر و یک «بچهْ پُررو» در خدمت دارند.
نحوه عمل این است که چند نوچه می‌آیند دو تا دو تا یا سه تا سه تا، مثل مشتری معمولی سر میزها می‌نشینند و غذا و مشروب سفارش می‌دهند. «بچهْ پُررو» هم همان موقع می‌آید، ولی با آن‌ها اظهار آشنائی نمی‌کند و سر یک میز می‌نشیند. حضور «بچهْ پُررو» تنها سر یک میز، باعث جلب توجه و علاقه سایر مشتری‌ها، که آن‌ها هم کم و بیش از همین قماش هستند، می‌شود. وسط شب، «بچهْ پُررو» ناگهان شروع به جیغ و داد و فحاشی نسبت به دسته مخالف می‌کند و هوار می‌کشد که مگر شما ناموس ندارید، مگر شماها…
خلاصه از این نوع اعتراض‌ها، که معمولاً باعث می‌شود از یک نفر سیلی می‌خورد. بعد یک باره نوچه‌های باجگیر به میان می‌پرند و دعوا و کتک‌کاری و شکستن ظرف‌ها و شیشه‌ها شروع می‌شود.
در این موقع باجگیر «تصادفاً» از راه می‌رسد و میانجی می‌شود و خلاصه بعد از چک و چانه و گفتگوی زیاد، همان شب یا شب بعد «حق و حسابش» را وصول می‌کند.
در این میان نقش «بچهْ پُررو» بسیار مهم است. زیرا اولاً دعوا را باعث می‌شود و در مرحله بعد به عنوان یک مشتری بی‌طرف به نفع باجگیر و به ضرر صاحب کافه شهادت می‌دهد. خاصیت اساسیش این است که از هیچ کاری و هیچ دروغی روگردان نیست و شرم و حیا سرش نمی‌شود. در واقع نانِ وقاحتش را می‌خورد.
در ماجرای مورد نظر، بنده شروع به تحقیق در جماعت کثیر سر و دست شکسته کردم. ولی بسیار کنجکاو شده بودم که «بچهْ پُررو» را ببینم. موقع تحقیق از او، دانستم که صاحب کافه چقدر حق داشت بیش از همه از دست او بنالد و در اهمیت وجود او در چرخ و دندۀ سیستم «باجگیری» داد سخن بدهد.
زیاد بچه هم نبود. بیست و دو سه سالی از عمرش گذشته بود. قیافۀ آرام و مظلومی داشت. مکالمۀ ما تقریباً به این صورت انجام شد:
-‌آقا، به موجب صورت مجلس تنظیم شده در کلانتری، ۱۴ نفر از مشتری‌ها گواهی داده‌اند که شما باعث این زد و خورد شده‌اید. یعنی در واقع دعوا را شما به راه انداخته‌اید.
-‌آقای رئیس، به قمر بنی هاشم، به این سوی چراغ، ما اصلاً موقع دعوا توی کافه نبودیم. ما منزل آبجی‌مان بودیم. ما را فرستاد بریم یک ماهیچه برایش بخریم. وقتی رسیدیم دم کافه دیدیم دعواست اصلاً تو نرفتیم.
-‌ولی پاسبان شما را توی کافه دستگیر کرده است.
– آقا، به صاحب الزمان، به حضرت عباس، دروغ است.
– پاسبان چه نظری داشته که خلاف واقع گزارش بدهد.
– حتماً از طرف‌های ما پول گرفته. -‌ همه همسایه‌ها شهادت داده‌اند که شما جزء دستۀ این اکبر آقا هستید.
-‌ اکبر آقا هم محله‌ای ماست اما به ناموس زهرا ما تا حالا دو تا کلام هم باش حرف نزده‌ایم.
-‌ طبق گزارش کلانتری شما مشروب زیادی خورده بودید، شاید…
-‌ آقا، ما و عرق؟ به این قبلۀ محمدی اگر ما به عمرمان لب به عرق زده باشیم.
-‌ ولی الان هم که ده دوازده ساعت از رویش گذشته هنوز دهنتان بوی عرق می‌دهد.
-‌ استغفرالله… این بوی سیاه‌دانه است. می‌دانید از این سیاه‌دانه‌های توی شربت…
-‌ در جیب شما دویست تومان پول بوده که صاحب کافه می‌گوید از دخل او برداشته‌اید.
‌-‌ آقا دروغ می‌گوید، به قرآن مجید دروغ می‌گوید. این پول را همان شب آبجی‌مان به ما داده بود.
-‌ ولی آبجی شما در کلانتری گفته که یک ماه است شما را ندیده، چطور می‌گوئید دیشب منزلش بودید؟
-‌ آقای بازپرس، این حسین کبابی، رفیق آبجی‌مان، زیر پایش نشسته که دروغ بگوید ما را گیر بیندازد.
-‌ در بازجوئی کلانتری گفته‌اید که با اکبر آقا رفیق هستید. پای صورت مجلس را هم امضاء کرده‌اید.
-‌ امضای ما نیست. جای ما امضا کرده‌اند.
دهن من از حیرت باز مانده بود. اما هنوز برای حیرت جا مانده بود؛ صحنۀ جالب مواجهه او با اکبر آقا بود.
اکبر آقا، یک غول بی‌شاخ و دم با سر تراشیده، ظاهراً از نحوۀ عمل این جوان که موجب شده بود کارش به کلانتری و دادسرا بکشد سخت ناراضی بود. بخصوص این که حال یکی از مجروحین نزاع وخیم بود.
«بچهْ پُررو» ابتدا دوستی و حتی آشنائی با اکبر آقا را در حضور او انکار کرد و وقتی احساس کرد که دیگر نه می‌تواند انکار کند و نه می‌تواند امیدی به آیندۀ روابطش با اکبر آقا داشته باشد، موضع خود را بکلی عوض کرد. شرح کشافی در سیاهکاری‌های اکبر آقا بیان کرد:
-‌ آقای بازپرس، خدا شاهد است هزا دفعه بهش گفته‌ام که باجگیری آخر عاقبتی ندارد. آخر بی‌شرفی و بی‌ناموسی و مردم‌آزاری حدی دارد…
در این موقع اکبر آقا ناگهان خود را به طرف جوانک پرتاب کرد و آن چنان سیلی به گوش او زد که دو سه دور دور خودش چرخید و زمین خورد و در مقابل پرخاش بنده، تمام طغیان و عصیان و دل سوزه‌اش را در یک عبارت کوتاه بیان کرد:
-‌ آخر آقای بازپرس، بچه پررو هم به این پرروئی؟!

دیدگاه‌ها
  1. […] پرروها» پیش از این نمایشنامۀ «شنیدم گوسفندی را…» و «بچه پر روی اکبر آقا» را در این وبلاگ خوانده بودید. در مقدمه ای کوتاه که بر […]

  2. Samira Kh می‌گوید:

    حکایت امروزه براتلو و بقیۀ غیر مسوولین کشوره از کف قهوه خانه و لمپنیزم به صدارت رسیدن . مرسی از متنتون و قسمتهایی از آسمون ریسمون پزشکزادم نزدیکه به حال امروزمونه .

بیان دیدگاه