بایگانیِ سپتامبر, 2012

عشقتو به من بده
چارلز بوکوفسکی

فارسی: طاهر جام برسنگ

این داستان را مدت ها پیش برای سایت شیزوکالت به فارسی برگردانده بودم و همان مدتها پیش همانجا منتشر شد. البته همزمان با انتشار این داستان در شیزوکالت بخشی از آن را در همین وبلاگ کارسازی کردم و خواننده را برای خواندن ادامۀ داستان به همان شیزوکالت حواله می دادم. این فده فگیر (به قول هموطنان رشتی) مدتی بخوبی پیش می رفت تا این که شیزوکالت، به نحوی نه چندان غیرمنتظره به تیرِ نه چندان غیبِ سانسور گرفتار شد. یکی دو بار به صرافت افتاده بودم که این ترجمه را با ویرایشی جدید دوباره در وبلاگ بگذارم، که هیچ وقت پا نداد. یکی دو مورد درخواست از دوستان خواننده هم رسیده بود که دلشان می خواست کاملِ داستان نصفه و نیمه ای که اینجا هست را بخوانند.  فرصتی پیش نیامد تا همین امروز که باز با درخواست پرمهر دوستی خواننده روبرو شدم. خلاصه ش که داستان خواندنتون بخیر!

هری از پله­ها پائین رفت و به حیاط رسید. خیلی از بیماران بیرون بودند. به او گفته بودند که زنش گلوریا توی حیاط است. او را دید که تنها پشت میز نشسته است. میانبر زد و از پهلوی او، کمی مایل به پشتش نزدیک شد. میز را دور زد و روبرویش نشست. گلوریا شق و رق نشسته بود. رنگ پریده بود. نگاهش می­کرد ولی او را نمی­دید. بعد او را دید.
پرسید: «تو مدیری؟»
«مدیر چی؟»
«مدیر احتمالات؟»
«نه، من مدیر احتمالات نیستم.»
رنگ پریده بود. چشمهاش بی­رمق بودند. آبی بی­رمق.
«حالت چطوره گلوریا؟»
یک میز فلزی بود، به رنگ سفید، که قرن­ها دوام آورده بود. وسطش یک گلدان کوچک بود با گل­های پلاسیده­ای که ساقه­های شل و ول داشتند و از پژمردگی آویزان بودند.
«تو جنده بازی هری، جنده­ها را می­گائی.»
«اینطور نیست گلوریا.»
«می­مکنت هم؟ کیرتو می­مکن؟»
«می­خواستم مادرتو هم با خودم بیارم گلوریا. ولی آنفولانزا حالشو بد کرده بود.»
«همیشه یه چیزی حال اون جغد پیرو بد می­کنه… تو مدیری؟»
بقیۀ بیماران پشت میز نشسته بودند، کنار درخت­ها ایستاده بودند یا توی چمنزار ولو بودند. بی­تحرک و ساکت.
«گلوریا اینجا غذاش چطوره؟ دوستی داری اینجا؟»
«وحشتناک. و نه. جنده باز!»
«چیزی برای خوندن لازم داری؟ برای خوندن چی بیارم برات؟»
گلوریا جواب نداد. بعد دست راستش را بالا برد، به دستش نگاه کرد، مشتش را گره کرد و بعد خیلی محکم خواباند توی دماغ خودش. هاری رسید و هر دو دستش را گرفت. «خواهش میکنم گلوریا.»
گلوریا زد زیر گریه. «چرا برام شکلات نمیاری؟»
«آخه بهم گفته بودی که از شکلات متنفری گلوریا.»
مثل رودخانه اشک می­ریخت. «من از شکلات متنفر نیستم. من عاشق شکلاتم.»
«گریه نکن گلوریا. خواهش می­کنم… هر چی بخوای میارم برات… ببین من یک اطاق تو متل همین نزدیکیا گرفتم، فقط برای این که بهت نزدیک باشم.»
چشم های بی رمق گلوریا گشاد شد. «متل؟ با یه جندۀ لگوری هستی. با هم زیر سقف آینه ای فیلمای سکسی می بینین.»
هری چاپلوسانه گفت: «می خوام یکی دو روز نزدیکت باشم گلوریا. هر چی که بخوای برات میارم.»
جیغ زد: «پس عشقتو بده بهم! چرا عشقتو نمیدی بهم لعنتی؟»
چند تا از بیماران برگشتند و نگاه کردند.
«گلوریا مطمئنم که هیچ کسی به اندازۀ من مراقبت نیست.»
«می خواستی برام شکلات بیاری. شکلاتو بچپون تو کونت.»
هری از کیف پولش یک کارت در آورد. کارت متل بود. کارت را به گلوریا داد.
«تا یادم نرفته اینو بدم. اجازه داری به خارج از اینجا زنگ بزنی؟ چیزی خواستی فقط زنگ بزن بهم.»
گلوریا جواب نداد. کارت را گرفت و آن را به شکل مربع کوچکی تا کرد. بعد دو لا شد و یکی از کفش هایش را در آورد، کارت را در کفشش گذاشت و آن را دوباره پوشید.
هری دید که دکتر جنسن از طرف چمن زار نزدیک می شود. دکتر جنسن لبخند به لب داشت و در حال راه رفتن می گفت: «خوب، خوب، خوب…»
گلوریا بدون هیجان گفت: «سلام دکتر جنسن.»
دکتر پرسید: «می تونم بشینم؟»
گلوریا گفت: «البته.»
دکتر مرد سنگین وزنی بود. بوی عفونت وزن زیاد و مسئولیت و اقتدار می داد. ابروهاش به نظر کلفت می رسیدند و سنگین، کلفت و سنگین هم بودند. آنها می خواستند بریزند توی دهن گرد و خیسش و آنجا محو بشوند اما زندگی نمی گذاشت.
دکتر به گلوریا نگاه کرد. دکتر به هاری نگاه کرد. گفت: «خوب، خوب، خوب… من از پیشرفتائی که تا حالا کردیم خیلی راضیم…»
«بله دکتر، همین الان داشتم به هری می گفتم که احساس می کنم قرص و محکم شدم، چقدر این مشاوره ها و جلسات گروهی موثر بودند. از اون خشم بی دلیل، ناامیدی بی ثمر و دلسوزی ویران کننده به حال خودم، خیلی کم شده.»
گلوریا لبخند به لب نشسته بود و دستاشو رو دامن لباسش گذاشته بود. دکتر به هری لبخند زد. «گلوریا بهبود قابل ملاحظه ای پیدا کرده.»
هری گفت: «بله، متوجه شدم.»
«هری فکر کنم فقط یه کم دیگه زمان لازمه تا گلوریا دوباره برگرده خونه پیشت.»
گلوریا گفت: «دکتر، یه سیگار به من میدین؟»
دکتر در حالی که یک بسته سیگار عجیب و غریب از جیبش بیرون می کشید گفت: «چرا، البته عزیزم.» و سر یک نخ سیگار را از بسته بیرون پراند. گلوریا آن را برداشت و دکتر فندک طلاکاری شده اش را نمایش داد، آن را روشن کرد. گلوریا نفسی کشید تو و آن را بیرون دمید.
گفت: «دستای زیبائی دارید دکتر جانسن.»
«چرا، متشکرم عزیزم.»

«یه جور مهربونی دارین که آدمو خاطر جمع می کنه، یه مهربونی شفا بخش…»
دکتر جنسن با متانت گفت: «خوب ما تمام تلاش خودمونو برای بیمارای این محل قدیمی می کنیم… الان ولی منو ببخشید، باید با مریضای دیگه هم حرف بزنم.»
تنه اش را به آسانی از روی صندلی بلند کرد، راهش را تا میز بعدی باز کرد که پشتش زنی بود که به ملاقات مرد دیگری آمده بود.
گلوریا به هری زل زد: «خیکی قحبه، ناهار گۀ پرستارا را می خوره.»
«گلوریا خیلی دلم میخواد بیشتر بمونم، اما راه طولانی رو با ماشین کوبیدم اومدم الان باید استراحت کنم. و فکر کنم حق با دکتر باشه. خیلی پیشرفت کردی.»
گلوریا خندید. اما خندۀ شادی نبود، خندۀ ساختگی بود، مثل یک خاطرۀ دور. «من هیچ پیشرفتی نکردم، در واقع دارم به قهقرا می رم.»
«اینطور نیست گلوریا…»
«من مریضم کله ماهی! خودم بیماریمو از هر کس دیگه بهتر تشخیص می­دم.»
«این کله ماهی چی بود گفتی؟»
«تا حالا کسی بهت نگفته که سرت شبیۀ ماهیه؟»
«نه.»
«دفعۀ بعدی که ریشتو می زنی، نگاش کن. و مواظب باش آبششاتو نبری.»
«من دیگه میرم… اما فردا باز میام عیادت…»
«دفعۀ بعد مدیر را بیار.»
«مطمئنی چیزی نمی خوای بیارم برات؟»
«تو الان داری برمی گردی به متل که یک جنده را بگائی.»
«خوبه نیویورکو با خودم بیارم؟ تو این مجله را دوست داشتی…»
«نیویورکو بکن تو کونت، کله ماهی! پشت بندش هم تایمو.»
هری دست گلوریا که با آن خودش را زده بود را فشرد: «یه کم خودتو جمع و جور کن، سعی کن یه کم. به زودی خوب می شی…»
گلوریا هیچ نشانه ای از این که حرف های او را شنیده، از خود بروز نداد. هری به آرامی بلند شد، چرخید و به سمت پله ها راه افتاد. نیمی از پله­ها را که بالا رفت چرخید و آرام دستش را برای گلوریا تکان داد. او نشسته بود، بی حرکت.

***

 توی تاریکی بودند، خوب پیش می رفت تا این که تلفن زنگ زد. هری به کردن ادامه داد اما تلفن هم به زنگ زدن ادامه می داد. خیلی کلافه کننده بود. زود کیرش نرم شد.
گفت: «گه.» و آن را بیرون کشید. لامپ را روشن کرد و تلفن را برداشت.
«الو.»

گلوریا بود: «داری یه جنده را می کنی.»
«گلوریا مگه می ذارن دیر وقت به بیرون تلفن کنین؟ بهتون قرص خواب چیزی نمی دن؟»
«چرا تلفنو اینقد دیر جواب دادی؟»
«هیچ وقت بازی نکردی؟ الان درست وسط یه بازی خوب بودم، خودت منو کشوندی وسط یه بازی خوب.»
«شرط می بندم اینطوره… بعد از این که تلفنو قطع کردی میری تمومش میکنی.»
«گلوریا این جنون لعنتی سوءظن تو را به اینجائی کشونده که الان هستی.»
«کله ماهی، جنون سوء ظن من همیشه طلایه دار حقیقت بوده…»
«گوش کن، هیچ حال نداری. سعی کن بخوابی. فردا میام دیدنت.»
«خیلی خوب کله ماهی. برو به گائیدنت برس!»
گلوریا گوشی را گذاشت.

***

نان[1] با ربدوشامبر، روی لبۀ تخت نشسته بود. گیلاس ویسکی و آبش روی پاتختی بود. سیگاری روشن کرد و پاهاش را روی هم انداخت.
پرسید: «خوب خانوم کوچلو چطور بودن؟»
هری برای خودش مشروب ریخت و کنارش نشست.
«خیلی متاسفم نان.»
«متاسف برای چی؟ برای او، من یا کی؟»
هری پیک ویسکی اش را بالا انداخت: «نذار این چیز به یه نمایش مبتذل تبدیل بشه.»
«آره؟ باشه، خوب تو میخوای به چی تبدیل بشه؟ کاهی در کوه؟ می خوای سعی کنی تموم کنی کارو یا ترجیح میدی بری توی حمام و ببریش؟»
هری به نان نگاه کرد: «خدا لعنت کنه، زبل بازی در نیار. تو موقعیتو بخوبی من میشناسی. خودت خواستی بیایی!»
«به این خاطر که می­دونستم اگه نیام یه جنده میاری.»
هری گفت: «آه گه، بازم این کلمه.»
نان با گیلاسش نشانه گرفت و آن را به سمت دیوار پرت کرد: «کدوم کلمه­؟ کدوم کلمه؟»
هری رفت گیلاس را برداشت، پر کرد و آن را به نان داد، بعد برای خودش ریخت.
نان نگاهی به گیلاس انداخت، جرعه ای نوشید، آن را روی پاتختی گذاشت: «بهش تلفن می کنم، همه چی رو بهش میگم.»
«بیخود می کنی، اون یه زن مریضه!»
«و تو هم یه مادرجندۀ مریضی!»
درست همین وقت تلفن دوباره زنگ زد. تلفن وسط اتاق همانجائی که هری آن را رها کرده بود روی زمین بود. هر دو از روی تخت به سمت تلفن پریدند. با زنگ دوم هر دو روی تلفن فرود آمدند، هر کدام از طرفی به گوشی چنگ زدند. روی فرش با هم غلطیدند و غلطیدند، سنگین نفس می کشیدند، دست و پا و قسمت های تن شان در وضعیتی هماهنگ در هم تنیده شده بود و همین تصویر در آینۀ سراسری سقف، انعکاس داشت.


[1]Nan