- نویسنده: بیرگر نورمن Birger Norman
- برگردان فارسی: طاهر جام برسنگ
بیرگر نورمن نویسنده و شاعر سوئدی متولد ۱۹۱۴ در استان نورلند غربی است. نوول حاضر «کارت سبز»، از مجموعه داستان «مردی در آینهی عقب» چاپ ۱۹۶۹، بر گرفته شده است و نمونهی برجستهای از انتقادهای اجتماعی نویسنده به شمار میآید. بیرگر نورمن نخستین اثر خود را که مجموعه شعری است به نام ترانههای کنار رودخانه، در سال ۱۹۵۱ منتشر کرد.

دفتر کار جنگلبان سوندگرن در خانهاش، ویلایی یک طبقه در مون[1] بود.
سوندگرن کنار پنجره ایستاده بود و پیپ میکشید. یک روز شنبه بود اوائل پائیز. میدید که تاج کاجها در باد به این سو و آن سو میرقصند. در جاده پستچی روستا سوار بر موتور میآمد. جلوی صندوق پستی سوندگرن توقف کرد؛ روزنامه و سه چهار پاکت در آن انداخت. به نظرش این طور آمد.
سوندگرن رفت تا آنها را بیاورد. باد بالای سرش به تندی میوزید و شاخهها را به حرکت و فریاد در میآورد. اما او را زمین نزد. جنگلبان، مردی چهل و پنج سالهی عذب، پروردهی هوای آزاد، که خارج از چارچوب شغلش به چیزی علاقه نداشت، چغر و محکم با سری لخت میرفت.
با خود فکر کرد که روزنامه را ناهار میبرم کافهی مرکز شهر و آن را به کناری گذاشت. در یک پاکت سرگشاده تعدادی برگههای تبلیغاتی بود، نامهی ماهانهی انجمن لئون و یک نامه از شورای استان. آن نامه را از لای بقیه بیرون کشید و دید که کارت جدید شهروندی است. سوندگرن به آن چشم دوخت، و درست وقتی که میخواست کنارش بگذارد منصرف شد و آن را به دقت خواند:
سوندگرن، یولیوس آروید یوآن، گوزن نر، متولد ۱۱ اوت ۱۹۲۵.
پیپش را از توتون سوخته خالی کرد، پر کرد، روشن کرد و از لابلای دود پیپ یک بار دیگر کارت را خواند.
بعد سری تکان داد و گفت عجب بساطی. اما خوب، قرار بود روز دوشنبه برود شورای استان.
وقتی که روزنامه زیر بغل به طرف اتومبیلش میرفت، لبخندی بر لب داشت.
درست پیش از اصلاحات تقسیمبندی استانی بود.
هر دو استاندار پیشنهاد ادغام استانها را بداساس، غیرمستدل و به لحاظ اداری غیرقابل اجرا، بیاهمیت برای شهروندان و همچنین از نظر دوراندیشی هنوز قابل بحث میدانستند.
دولت منتظر آنها مانده بود.
حالا دیگر بازنشسته شده بودند و استاندار جدید یک سیاستمدار میانسال پارلمان بود که با کمی فشار مطالباتی نسبتا درازمدت به دست آورده بود. هر چهار حزب دموکراتیک نامزدی او را به راحتی پذیرا شده بودند.
نیروهای محلی همچنان در حال تأثیرگذاری بودند. هنوز نتوانسته بودند مقر استانداری جدید را از میان یکی از دو شهر قدیمی مقر استاندار تعیین کنند. مقر فعلی تقریبا بین آن دو شهر، در یک شهر متروکهی نظامی قرار داشت. نهاد استانداری تا اطلاع ثانوی در یک مجتمع آموزشی و تعدادی کلبهی چوبی قرار داشت.
جنب آن ساختمان جدید استانداری بنا میشد.
بولدوزرها سر و صدا میکردند. دریلها تق و تق میکردند. آژیرهای خطر فریاد میکشیدند و پس از آن صدای خفیف انفجاری به گوش میرسید. آدمها با دستکش و چکمه، کلاه ایمنی و گوشی دور و اطراف میچرخیدند. سوندگرن ماشین را پارک کرد و موفق شد با پرس و جو محل رئیس بخش هویت شهروندان را در کلبهی ۲۷ با علامت مشخصهی C4-xy7-AD پیدا کند.
رئیس بخش نگاهی متفکرانه به سوندگرن انداخت و گفت:
– گوزن نر.
سوندگرن گفت:
– بله، حتما یه نفر میتونه درستش کنه.
رئیس بخش مهندس کامپیوتر را احضار کرد.
مهندس کامپیوتر مرخصی بود. اما یکی از دستیارانش با بارانی بلند سفیدرنگ آمد.
رئیس بخش با نوک انگشت کارت سوندگرن را به گوشهی میز سراند. دستیار در حالی که دستهایش در جیب بارانیش بود دو لا شد و کارت را خواند. پلک هم نجنباند. گفت:
– این خیلی جالبه.
رئیس بخش گفت:
– جالب. ولی چطور همچین اتفاقی افتاده؟
– پرسش همینه.
دستیار این را گفت و شق و رق ایستاد.
رئیس بخش کارت را پس گرفت و با عصبانیت آن را برانداز کرد.
دستیار ادامه داد:
– چند بار گفتهام وقتی که در یک محل دو تا کامپیوتر همزمان به کار گرفته میشه چنین اتفاقی دیر یا زود میافته.
رئیس بخش گفت:
– چرا؟
دستیار گفت:
– محاسبهی غریزی. چیزی مثل فشار نور. هر چند ربطی به نور نداره. این تأسیسات در حال حاضر پیشرفتهترین مغزها هستند.
رئیس بخش گفت:
– محاسبهی غریزی، فشار نور، منظورتون نوعی انتقال افکاره؟
دستیار گفت:
– اگه بیش از اندازه واضح تلقی نشه.
رئیس بخش گفت:
– روانشناسید شما؟
دستیار گفت:
– نه. اما واقعیت اینه که همون وقت که با یکی از دستگاهها کارت شهروندی را صادر میکردیم، داشتیم پیشبینی اوضاع رشد حیوانات بزرگ در شمال غربی استان جدید را هم آزمایش میکردیم. هیچ کس نمیخواست به حرفام گوش بده.
رئیس بخش با لحنی آرام گفت:
– مهندس کامپیوتر کی بر میگرده؟
دستیار گفت:
– حدودا یه هفتهی دیگه.
دستیار رفت.
رئیس بخش به فکر فرو رفت.
آرام کارت را به طرف سوندگرن سراند و گفت:
– اینو فعلا نگهش دار.
سوندگرن گفت:
– خودت نگهش دار. اینو من نمیتونم تو پست نشون بدم. یا توی سیستم.
رئیس بخش گفت:
– گمان میکنم درست کردن کار شما یه کم وقت ببره. در این مورد رهنمودی نداریم. کوچکترین رهنمودی نیست که بشه طبق اون عمل کرد. البته مواردی داشتیم از خیلی وقت پیش که کامپیوتر مالیات تعدادی از شهروندا را خیلی زیاد حساب کرده بود. از این شهروندان خواسته شد تا مالیات غلطی که پای آنها نوشته شده بود را پرداخت کنند تا بعدا بهش رسیدگی بشه.
– با این حساب باید برگردم خونه و تا اون موقع گوزن باشم.
رئیس بخش قیافهای جدی گرفت. گفت:
– به لحاظ حقوقی و از منظر تکنیک طبقه بندی شهروندان، شما حالا یک گوزن هستید. فقط در فصل شکار گوزن از خونه نیایید بیرون، همه چی درست میشه.
ثانیهها توقف کردند. سوندگرن توقف زمان را حس کرد. رئیس بخش به ساعت مچی خود نگاه کرد.
سوندگرن گفت:
– منظورتون اینه که میتونن به من تیراندازی بکنند. اگه فصل شکار باشه؟
رئیس بخش گفت:
– دقیقا. من اولین کسی هستم که از این بابت متأسفم. از این حرفها گذشته باید کتبا اعتراض بکنید.
سوندگرن گفت:
– اعتراض؟ به این که گوزن نیستم؟
رئیس بخش گفت:
– مسخرهبازی چیزی را درست نمیکنه. خودتون شنیدین که نظر مهندس کامپیوتر با نظر دستیار فرق میکنه. مهندس میتونه یقهی فروشنده که مسئول این اموره را بگیره. ما بیمهی بیقید و شرطی داریم که چنین اتفاقاتی نیفته برامون. ناچاریم که خیلی دقیق بررسی بکنیم. باید روند خودشو طی بکنه. در حال حاضر غیرممکنه که بدونیم مسئله به کجا ختم میشه.
سوندگرن راه را اشتباهی رفت و بین عدهای در آمد که مشغول حفاری بودند.
آنها فریادی کشیدند و به طرفی اشاره کردند.
برگشت و پارکینگ را پیدا کرد. وسط راه مون در یک استراحتگاه پیاده شد. مدتی نشست. غروب میشد و او با صدایی که از بیشهزار آمد، تکانی خورد. ماشین را روشن کرد و دوباره راه افتاد.
کمی بالاتر در یک استراحتگاه دیگر باز توقف کرد، اما پیاده نشد. در نور داشبورد کارت شهروندی را برانداز کرد.
یک هفته به فصل شکار گوزن مانده بود.
داشت به برادرانی از گروشوبری فکر میکرد که زمستان گذشته به خاطر شکار غیرقانونی به کلانتر لو دادنه و به زندان انداخته بود. ادارهها که امور عادی خود را از سر گرفته بودند، چیزهای بسیاری رو شده بودند. اگر خبر کارت شهروندی درز میکرد برادرها مشتاق پیدا کردنش میشدند.
غرق در افکار عمیق وارد مون شد.
سوندگرن با دوست خود، کلانتر حرف زد.
نامبرده در تلفن نخودی خندید و گفت عجب بساطی! دیوانگی محضه این.
یکی دو روز بعد تلفن کرد و همان نظر رئیس بخش را داشت:
– بهتره در فصل شکار گوزن تو خونه بمونی. حواست باشه که برای خودت پرستار خونگی دست و پا کنی.
سوندگرن سوار ماشین شد و رفت بنیاد پرستاری خانگی.
رئیس بنیاد زنی بود از احزاب سیاسی و استخدام تمام وقت. وقتی که به حرفهای سوندگرن گوش میداد، سیگار میکشید. با برقی از همدردی در نگاه گفت:
– اینو از شورای استانی شنیدم و منتظر آمدن جنگلبان بودم. البته دادن پرستار خونگی به یک مرد کاملا سالم کار سختی است، شاید جنگلبان این موضوع را درک کنند. اما این هم هست که شما در حال حاضر در واقع یک گوزن هستید. پرستار خونگی مجاز نیست که به حیوونا غذا بده. این کار با نص و روح قانون مغایرت داره. من دستورالعمل محلی را هم مطالعه کردم برای پیدا کردن راه حل. اما کاری نمیشه کرد.
سوندگرن در سکوت او را برانداز کرد.
پاهای خود را میلرزاند، صدای لرزش پاهای خود را شنید و سرش را پائین انداخت.
رئیس سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد و گفت:
– باید یه راه حل پیدا کنیم. خوشبختانه امشب شهرداری جلسه داره. موضوع جنگلبان هم قراره در دستور کار اضطراری باشه. رئیس شورای شهر قول دادند که شخصا در این مورد دخالت بکنند، ایشان را که میشناسید؟
سوندگرن سری جنباند.
دیر وقت شب رئیس شورای شهر تلفن کرد. گفت:
– فقط یه راه حل وجود داره. قول گرفتیم که بفرستیمت اسکانسن. توی چراگاه گوزنها. اونجا دیگه کسی نمیتونه بهت شلیک بکنه. اونجا برات کاملا امنه.
سوندگرن گفت:
– عجب، خب.
رئیس گفت:
– فصل مناسبیه. بدون جهانگرد. اونجا آسوده و راحتی. فکر کن رفتی مرخصی!
سوندگرن غروب یکشنبه با قطار شب رفت استکهلم.
صبح دوشنبه او را وارد چراگاه گوزنها کردند. یک صندلی تاشو هم به او دادند که رویش بنشیند. کیسهخواب را کنار صندلی گذاشت. گوزنها اعتنایی به او نکردند.
گروه تهیهی برنامهی تلویزیون آمد. از رئیس اسکانسن مجوز داشتند. خوشحال وارد چراگاه شدند. سوندگرن نشسته بود و آنها را تماشا میکرد که وسایل خود را آماده میکردند. وقتی که خبرنگار زن میخواست مصاحبه را شروع کند، سوندگرن به او پشت کرد.
خبرنگار گفت:
– چرا نمیفهمید؟ من فقط میخوام یک موقعیت انسانی را بازتاب بدم.
سوندگرن گفت:
– این موقعیت انسانی نیست.
بعد با لگدی پایهی دوربین را واژگون کرد، فیلمبردار را انداخت و از زن خبرنگار هم خواست تا گورش را گم کند.
بعد به طرف نردهها رفت، دستهای خود را ضربدری به نردهها تکیه داد و پیشانی خود را خم کرد روی بازو.
همان طور ایستاد تا آنها رفتند.
تحریریهی مرکزی خبر کوتاه نیامد. دوربین گرانقیمت بود. فیلمبردار دو تا دندان از دست داده بود. خبرنگار هم ادعای رنج روحی داشت.
دادستان کل شکایت آنها را رد کرد. حکمش این بود:
– ما نمیتونیم یک گوزن را بکشونیم دادگاه. از این گذشته اینا اونجا چه غلطی میکردند؟
فصل شکار گوزن که تمام شد، سوندگرن به خانه برگشت.
از همه چیز گذشته، حق با رئیس بخش بود. پروسهی طولانیای بود.
اما سال بعد چند روزی مانده به فصل شکار گوزن، کارت شهروندی جدیدی آمد.
سوندگرن آن روز گریه کرد.
روز بعد با تاکسی به شهر رفت و جشن گرفت.
با این حال حوالی پائیز حس عجیبی داشت. شبها که میخوابید کارت شهروندی جدید خود را روی پاتختی میگذاشت. بیدار میشد، چراغ را روشن میکرد، کارت را میخواند و خوابیدن برایش سخت و سختتر میشد.
شروع کرد به جوابهای عجیب و غریب به تلفنهای مالکان بیشهزارها و انجمن حمل و نقل چوب.
پزشک منطقه برایش چند بار مرخصی استعلاجی نوشت. پس از آن دوسیهای دریافت کرد برای مراجعه به بخش بیماریهای روحی در درمانگاه شهر.
او در رفت و آمد بود.
اما دیگر به انجمن لئون نرفت.
پائیزی که او را در گوشهای از جنگل مشغول حفر گودال گوزن دیدند و شنیدند که مثل گوزنی حشری نعره میکشد، بازنشستهی بیماری شد.
جنگلبانی از مرکز بایگانی شورای شهر به عنوان مسبب حادثه شکایت کرد.
فرایند رسیدگی دو سال طول کشید. سپس به واسطهی وکلای طرفین که موفق شده بودند به توافقی برسند که همهی ماجرا تحت هر شرایطی، صدمهی کاری است، سازش کردند. استناد آنها به گواهی بخش بیماریهای روحی بود. گواهی مربوط به اختیار شخصی که متأثر از یک عامل بیرونی بود. بیمار از طرفی بدون تردید باثبات بود اما از طرف دیگر دچار یک بیماری بسیار سادهی روانی بود ودچار فقدان موانع ضروری هوشی برای تشخیص هویت کلی شده بود که به این وضع افتاده بود. کارت را هم باید فقط به عنوان عامل بروز علت به شمار آورد، علتی که دیر یا زود با تأثیری مشابه بروز پیدا میکرد.
به این ترتیب کار سوندگرن به ادارهی کل تأمین اجتماعی کشید.
پس از آن ماجرا به قول معروف خود به خود حل شد.
نامهرسان روستا متوجه شد که سوندگرن چند روزی سراغ نامههایش نیامده است. موتور گازی خود را کنار جاده پارک کرد و به طرف ویلا رفت. قفل بود، اما در گاراژ باز بود. سوندگرن از سقف آویزان بود. از طناب بوکسل ماشین استفاده کرده بود.
یکی از بازرسان پرونده گفت:
– پرونده را مختومه اعلام میکنید؟
مسئول روابط عمومی ادارهی کل تأمین اجتماعی گفت:
– در واقع، خیر. ما هرگز پروندهای را نیمهکاره نمیگذاریم. ارباب رجوع ما باید در این مورد اطمینان داشته باشند.
[1] Mon روستایی در استان دالارنای سوئد