از مجموعۀ:
The most beautiful woman in town & other stories
فارسی: طاهر جام برسنگ
داستان دیگری از مجموعۀ «زیباترین زن شهر» The most beautiful woman in town & other stories. مدتها ترجمه کردن این داستان را به فردا میافکندم فقط به خاطر عنوانش. عنوان این داستان که الان گذاشتم «اس-اس» در واقع عکس یک صلیب شکستۀ فاشیستی است در اصل. از مجموعۀ «زیباترین زن شهر» پیش از این فارسی داستانهای «قاتل ریمون واسکوئز»، «دیو» و «تولد، زندگی و مرگ یک روزنامۀ زیرزمینی» را در این وبلاگ خوانده بودید. این مجموعه شامل سی داستان کوتاه است و اولین چاپ آن بر میگردد به سال 1967. داستانهای این کتاب پیش از چاپ در یک مجموعه ظاهرن در مجلههای اوپن سیتی، نایت، نولا اکسپرس و اِوِر گرین رویو… چاپ شدهاند.
رئیس جمهور ایالات متحدۀ آمریکا در میان محافظانش سوار بر اتومبیل خود شد. بر صندلی عقب نشست. صبحِ تاریک و خاموشی بود. کسی حرفی نزد. راه افتادند و صدای چرخهای اتومبیل بر سطح خیابانی که هنوز از باران شب گذشته خیس بود به گوش میرسید. سکوت حاکم غیرعادیتر از همیشه بود.
مدتی راندند تا این که رئیس جمهور به حرف آمد:
«میگم، این راهِ فرودگاه نیست.»
محافظانش جواب ندادند. یک مرخصی در برنامه بود. دو هفته در خانۀ شخصیاش. هواپیمایش در فرودگاه منتظر بود.
نم بارانی شروع شد. انگار باز میخواست ببارد. همگی به انضمام رئیس جمهور اورکتهای ضخیم داشتند و کلاه؛ که باعث میشد اتومبیل پر به نظر بیاید. بیرون باد سرد میوزید.
رئیس جمهور گفت: «شوفر! به نظرم راه را عوضی میرین!»
شوفر جواب نداد. محافظها به جلو زل زده بودند.
رئیس جمهور گفت: «گوش کنید! کسی میتونه به این آقا راهِ فرودگاه را نشون بده؟»
محافظی که سمت چپ رئیس جمهور نشسته بود گفت: «نمیخوایم بریم فرودگاه.»
رئیس جمهور پرسید: نمیخوایم بریم فرودگاه؟»
محافظ دوباره سکوت کرد. نم به باران تبدیل شد. شوفر برف پاک کن را راه انداخت.
رئیس جمهور پرسید: «گوش کنین، این جا چه خبره؟ جریان چیه؟»
محافظ کنار شوفر گفت: «چند هفته است که بارون میاد. حال آدم بد میشه. مطمئنن با دیدن یه ذره آفتاب سرِ حال میام.»
شوفر گفت: «بله، منم همین طور.»
رئیس جمهور گفت: «یه ایراد تو کاره. دستور میدم توضیح بدین…»
محافظ سمت راست رئیس جمهور گفت: «دیگه در مقامی نیستین که دستور بدین.»
«منظورتون؟»
همان محافظ گفت: «منظورمون.»
رئیس جمهور پرسید: «قراره قتلی اتفاق بیفته؟»
«ابدن. قتل دِمُده شده.»
«پس چی…»
«متأسفم. دستور داریم بحث نکنیم.»
چند ساعتی راندند. باران همچنان میبارید. کسی چیزی نگفت.
محافظ سمت چپ رئیس جمهور گفت: «حالا دوباره دور بزن، بعد ادامه بده. تعقیب نمیشیم. بارون کمک بزرگی بود.»
اتومبیل دور زد و بعد وارد یک جادۀ خاکی شد. جاده گِلی شده بود و هر از گاهی چرخ ماشین میلغزید، در جا می چرخید، بعد دوباره با سطح جاده جفت میشد و اتومبیل راهش را ادامه میداد. مردی که بارانی زردی پوشیده بود با یک چراغ قوه آنها را به یک گاراژ رو باز هدایت کرد. یک منطقۀ ایزوله شده بود با درختهای فراوان. سمت چپ گاراژ یک خانۀ دهقانی بود. محافظها در اتومبیل را باز کردند.
به رئیس جمهور گفتند: «پیاده شین.» او پیاده شد. با این که تا کیلومترها جز مردی که بارانی زرد پوشیده بود و چراغ قوه به دست داشت، کسی نبود؛ محافظها به دقت رئیس جمهور را در میان گرفتند.
مردی که بارانی زرد داشت گفت: «نمیفهمم چرا نمیتونیم همۀ کارا را همین جا بکنیم. مطمئنن خطرِ راههای دیگه بیشتره.»
یکی از محافظها گفت: «دستور. میفهمی که. او همیشه درکی قوی داره. حالام از همیشه بیشتر.»
«خیلی سرده. برای یه فنجون قهوه وقت داری؟ حاضره.»
«لطف داری. راه درازی بود. فکر کنم اتومبیلِ دیگه حاضر باشه.»
«البته. چند بار وارسی شده. در واقع ده دقیقه از زمان پیش بینی شده جلو هستیم. این یکی از دلایلیه که پیشنهاد قهوه دادم. میدونی که او چقد وقتشناسه.»
«بسیار خوب، میریم تو.»
در حالی که رئیس جمهور را تنگ در میان گرفته بودند وارد خانۀ دهقانی شدند.
یکی از محافظها به رئیس جمهور گفت: «آنجا بنشینید!»
مردی که بارانی زرد داشت گفت: قهوۀ خوبیه. تو خونه بو داده شده.»
با قوری دور گشت. برای خودش هم ریخت، بعد نشست، هنوز بارانی زرد تنش بود، فقط کلاهِ آن روی اجاق افتاده بود.
یکی از محافظها گفت: «اوه، خوشمزهس.»
یکی از آنها از رئیس جمهور پرسید: «خامه و شکر؟»
او گفت: «بسیار خوب…»
جای زیادی در اتومبیل قدیمی نبود اما همگی موفق شدند در آن بچپند، همراه با رئیس جمهور که باز بر صندلی عقب نشست. اتومبیل قدیمی هم در گِل و در ردٌ چرخ لیز میخورد اما باز به وضع عادی بر میگشت. باز هم در بیشتر طول راه سکوت حاکم بود. بعد یکی از محافظها سیگاری روشن کرد.
«لعنتی، نمیتونم این سیگارو ترک کنم!»
«خُب، سخته، فقط همین. نگران نباش.»
«نگران نیستم. فقط از دست خودم عصبانیام.»
«اِه، همۀ این چیزا رو فراموش کن. امروز یک روز بزرگِ تاریخیه.»
مردی که سیگار داشت گفت: «میشه گفت!» بعد به سیگارش پُکی زد.
کنار پانسیونی پارک کردند. هنوز باران میبارید. یک لحظه آن جا نشستند. محافظِ کنارِ شوفر گفت: «حالا، حالا می بریمش تو. سبزه. هیچ کس تو خیابون نیست.»
در حالی که رئیس جمهور را در میان گرفته بودند رفتند، اول از درِ ورودی گذشتند، بعد رفتند طبقۀ سوم، و در تمام مدت با رئیس جمهور در میان. ایستادند و درِ اتاقِ ٣٠۶ را زدند. رمز. یک ضربه، سکوت، سه ضربه، سکوت، دو ضربه…
در باز شد و محافظها سریع رئیس جمهور را به داخل هُل دادند. بعد در را بستند و قفل کردند. داخل سه مرد منتظر بودند. دو نفر ۵٠ ساله، نفر سوم که پیراهن کهنۀ کار به تن داشت و شلوار دست دومِ گَل و گشاد و کفشهای ده دلاری زهوار در رفته و واکس نخورده، وسط اتاق روی صندلی راحتی نشسته بود. ٨٠ سالی داشت اما لبخند میزد… و چشمهایش همان چشمها بودند، بینی، چانه و پیشانیاش هم تغییر زیادی نکرده بودند.
«خوش آمدید آقای رئیس جمهور. من خیلی مدتهاست منتظر تاریخ و علم و شما هستم، و همه، طبق برنامه امروز رسیدید…»
رئیس جمهور به پیرمرد در صندلی راحتی نگاهی کرد. «خدای بزرگ! شما… شما…»
«منو به جا آوردین. بقیۀ شهروندانتان شباهتم را مسخره میکنند! آن قدر احمق هستند که من…»
«اما ثابت شده بود که…»
«البته. طبیعی است که ثابت شده باشه. پناهگاهِ زیرزمینی: ٣٠ آوریل ١٩٤۵. ما این طوری خواسته بودیم. شکیبا بودم. علم با ما همراه بود. اما گاه مجبور بودم چرخۀ تاریخ را سرعت بدم. دنبال آدمِ درستش بودیم. شما آدم درستش هستین. دیگران بسیار پیچیده بودند. با فلسفۀ سیاسی من خیلی بیگانه بودند… شما بسیار ایده آل هستین. از طریق شما کارمان آسانتر است. اما همانطور که گفتم، کمی باید چرخۀ تاریخ را سرعت بدم… سن و سالم… مجبورم که…»
«منظورتون اینه که…»
«بله. پرزیدنت کندی را من کشتم. و بعد هم برادرش را…»
«اما قتلِ دوم برای چی بود؟»
«طبق شواهدی که در دست داشتیم اون جوون در انتخابات ریاست جمهوری برنده میشد.»
«اما با من میخواین چه کار کنین؟ به من گفتن که کشته نمیشم.»
«اجازه بدین آقایون دکترا، دکتر گراف و دکتر وئلکر را خدمتتون معرفی کنم!»
دو مرد سری تکان دادند و به رئیس جمهور لبخند زدند.
رئیس جمهور پرسید: «ولی قراره چی بشه؟»
«لطفن کمی صبر داشته باشین. باید از افرادم خیلی چیزا بپرسم. کارل، اوضاع بدل چطور بود؟»
«خوب. از مزرعه تلفن کردیم. بدل طبق برنامه رفت فرودگاه. اعلام کرد پرواز را به خاطر شرایط جوٌی به روز بعد موکول میکنه. بعد از آن اعلام کرد که میخواد یک دورِ تفریحی بزنه… و این که رانندگی در باران را دوست داره.»
پیرمرد پرسید: «بقیهش؟»
«بدل کشته شد.»
«خوبه. پس بذارین شروع کنیم. تاریخ و علم به موقع رسیدند.»
محافظها رئیس جمهور را به سمت یکی از دو تخت عمل راهنمائی کردند. از او خواستند لباسهایش را در آورد. پیر مرد به طرفِ تختِ دیگر رفت. دکتر گراف و وئلکر لباسهای عمل به تن کردند و خود را برای انجام مأموریت آماده…
یکی از دو مردی که جوانتر به نظر میآمد از روی یکی از تختها بلند شد. لباسهای رئیس جمهور را پوشید، بعد به طرف آینۀ تمام قدی که بر دیوار شمالی بود رفت. ۵ دقیقهای آنجا ایستاد. بعد برگشت.
«معجزهس! حتا ردٌ عمل باقی نمونده… بدون دورۀ نقاهت. تبریک میگم آقایان من! چطور این کارو کردین؟»
یکی از دکترها جواب داد: «خُب آدولف، خیلی پیشرفت کردیم از…»
«صبر کنید! هیچ وقت دیگه نمیخوام آدولف خطاب بشم… تا وقتِ درستش برسه. تا زمانی که خودم بگم!.. تا اون وقت کسی آلمانی حرف نمیزنه… حالا من رئیس جمهور ایالات متحدۀ آمریکا هستم!»
«بله آقای رئیس جمهور!»
بعد دست خود را بلند کرد و لب بالائیاش را مالید:
«اما واقعن جای سبیلِ همیشگیام خالیه!»
آنها لبخند زدند.
بعد پرسید:
«و اون پیرمرد؟»
دکتر گراف گفت: «توی تخت خواباندیمش. تا ٢٤ ساعت آینده بیدار نمیشه. آن موقع… همه چیز… همۀ آثار جراحی از بین رفته، ناپدید شده. تنها کاری که حالا باید بکنیم اینه که از اینجا بریم. اما… آقای رئیس جمهور، پیشنهاد من اینه که این مردو…»
«نه، قول میدم بیخطره! بذار بدبختی بکشه، همون طور که من کشیدم!»
به طرف تخت رفت و به مرد نگاه کرد. یک پیرمرد ٨٠ سالۀ سفید مو. با خندۀ ریزی گفت: «فردا تو خونۀ شخصیش خواهم بود. موندم که زنش از عشقبازیم خوشش میاد یا نه؟»
«مطمئنم پیشوای من… ببخشید! لطفن! مطمئنم آقای رئیس جمهور که او از عشق بازی با شما کلی لذت میبره.»
«بذارین این محل رو ترک کنیم. اول دکترها، به طرفی که قراره. بعد بقیۀ ما… هر بار یک یا دو نفر… تعویض اتومبیل و بعد یک خواب خوش در کاخ سفید.»
پیرمرد سفید مو بیدار شد. در اتاق تنها بود. توانست آن جا را ترک کند. از تخت پائین آمد و دنبال لباسهایش گشت، و وقتی طول اتاق را پیمود در آینۀ تمام قد یک پیرمرد دید.
با خود فکر کرد نه. خدای بزرگ، نه!
یکی از دستهایش را بلند کرد. مرد پیر آینه دستش را بلند کرد. یک قدم جلو رفت. مرد پیر آینه بزرگتر شد. به دستهای خود نگاه کرد. چروک بودند، دستهای او نبودند! به پاهای خود نگاه کرد. پاهای او نبودند. بدنِ او نبود!
بلند گفت: «خدای من! آه خدای من!»
آن وقت صدای خود را شنید. حتا صدا هم صدای او نبود. آنها تارهای صوتیاش را هم عوض کرده بودند. با انگشتهایش گلو و سر خود را لمس کرد. ردی از زخم نبود. هیچ جایش ردٌی نبود. لباسهای پیرمرد را پوشید و از پلهها به سرعت پائین رفت.
اولین دری که زد تابلوئی داشت که بر آن نوشته شده بود «صاحب خانه». در باز شد. یک زن پیر.
او پرسید: «بله آقای تیلسون؟»
«آقای تیلسون؟ خانم من رئیس جمهور ایالات متحدۀ آمریکا هستم! عجله دارم!»
«اوه آقای تیلسون، چقد بامزهاید!»
«بگین تلفنتون کجاس؟»
«درست سر جای همیشگی آقای تیلسون. درست سمتِ چپِ درِ ورودی.»
او جیبهای خود را جستجو کرد. برایش پول خورد گذاشته بودند. به کیف پول خود نگاه کرد. ١٨ دلار. ٢۵ سنت در دستگاه ریخت.
«خانم، آدرس این جا چیه؟»
«آقای تیلسون، شما که آدرس این جا را میدونین. سالها این جا زندگی کردین! امروز رفتارتون خیلی عجیبه آقای تیلسون. و یه چیزِ دیگه هم میخوام بهتون بگم!»
«بله، بله… چی میخواین بگین؟»
«میخواستم یادآوری کنم که امروز روزِ پرداختِ اجارهس!»
«خواهش میکنم خانم، لطفن آدرس این جا را به من بگین!»
«انگار نمیدونین! شورهِم درایو ٢٤٣۵.»
در گوشی گفت: «بله، تاکسی؟ یک تاکسی به آدرسِ شورهِم درایو ٢٤٣۵ میخوام. طبقۀ پائین منتظرم. اسمم؟ بسیار خوب، اسمم تیلسونه…»
فکر کرد درست نیست بروم کاخ سفید، حتمن آنها محافظتش میکنند… میروم دفتر بزرگترین روزنامه. برای آنها تعریف میکنم. همه چیز را برای سردبیر تعریف میکنم، همۀ چیزهائی که اتفاق افتاد…
بقیۀ بیمارها به او خندیدند. «اون بابا را میبینی؟ همون بابائی که شبیۀ اون یارو دیکتاتورهس، اسمش چی بود؟ فقط حسابی پیرتره. به هر حال، یه ماه پیش وقتی اومد این جا ادعا میکرد که رئیس جمهور ایالات متحدۀ آمریکاس. یه ماه پیش بود. حالا دیگه اون قدا نمیگه. اما واقعن به روزنامه خوندن علاقه داره. هیچ کس رو تا به حال ندیدم که این قد مشتاقِ خوندنِ روزنامه باشه. خیلی هم سیاست حالیشه. فکر کنم همین هم دیوونهش کرده. سیاستِ زیادی.»
زنگِ شام زده شد. همۀ بیمارها بلند شدند. جز یک نفر. پرستار مردی به طرفش رفت.
«آقای تیلسون؟»
جوابی نداد.
«آقای تیلسون!»
«اوه… بله؟»
«وقتِ غذاس آقای تیلسون!»
پیرمرد سفید مو بلند شد و راه افتاد به طرف سالن غذاخوریِ بیماران.