در سالگرد سفر کاتبی که جسمش ناگهان برای همیشه از میان ما رفت
چندی پیش که مدتی بهروژ مهمانم بود مرا به یکی دو کار تازۀ خودش مهمان کرد. بعد کارها را خواند و ضبط کردیم. همان وقت هم قرار گذاشتیم که «تابوت در تابوت»ش را در «هردمبیلستان» منتشر کنیم. به روژ قبول کرد اما پس از این که کار حاضر شد انگاری از خواندن آن راضی نبود. این دوست ما کمالطلب است و چک و چانههای من هم به خرجش نرفت. فرصتی پیش آمد که خودم این کار را بخوانم. برایش فرستادم، خواندنم را پسندید. ایراد و اشکالهایی که داشت پس از چند بار پاسکاری تا حدود زیادی مرتفع شد و حاصل همین که میشنوید! جا دارد از مهربانی به روژ سپاسگزاری کنم که نوشته اش را در اختیار «هردمبیلستان» گذاشت. داستانی است ساده و صمیمی با نثری شیوا که داستاننویسی در سوگ استاد خود نوشته است. آن چه در این نوشته مرا خیلی مجذوب کرد «شما»یی است که نویسنده به کار گرفته که بسیار از «تو» صمیمانهتر است. چنین رفتاری با واژۀ شما را پیش از این در این بیت حافظ دیده بودم که میگوید:
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود!
داستان را در فایل صوتی ضمیمه که زیر عکس میآید گوش کنید:
رفتن گلشیری آن قدر ناگهانی بود کە بە قول سیمین دانشور: «ورپرید انگار.»
هنوز چند هفتە از دیدار و آخرین جلسەی داستان خوانیام در خانەاش «اکباتان» نگذشتە بود و من هنوز بە استکهلم نرسیدە بودم و سلام و سفارشهایش را بە دوستان مشترک نرساندە بودم، کە رفت.
باید مینوشتم آخرین حرفها و دردهایش را، اما نمیشد، نمیتوانستم. دە سال باید انگار میگذشت تا بتوانم سراغ یادداشتهای آن روزهایم بروم و بە یاد بیاورم حرکات و سکنات و نگاە نگران و بە غم آغشتەاش را. روز بعد از رفتنش، یادم هست، صبح زود با هیاهوی کوچە و صدای گنجشکهایی کە در بالکن خانەی دوستم بە سروکول هم میپریدند، از خواب بیدار شدم. روز خوشی بود و آفتاب بە پهنای آسمان استانبول میتابید و من با دیدن گنجشکها دلم غنچ رفت. همان طور کە داشتم بە هم پریدن گنجشکها را نگاە میکردم، ناگهان یادم افتاد گلشیری نیست و گوشهایم کیپ شد. کوچەی شلوغ و بالکن پر از گنجشک ناگهان از صدا افتادند و سکوت انگار بر آنها خیمە کشید. سیاە. و روز تلخ شد. زهر شد. مثل همەی این سالها کە نیست کاتب…
بەروژ