نوشته های برچسب خورده با ‘سالنامۀ براون’

ت

نویسنده: سارا استریدسبری
فارسی: طاهر جام برسنگ


از سارا استریدسبری پیش از این بخشی از نمایشنامۀ «والری سولاناس رئیس جمهوری آمریکا می شود» را پیش از این در این صفحه مطالعه کرده اید؟ نکرده اید؟ بکنید خب! توی وبلاگ با نام نویسنده یا نام نمایشنامه جستجو بفرمائید، خواهید یافت.
اما داستانی که می خوانید در شمار داستان هایی است که برای یک آنتولوژی از نوول های سوئدی انتخاب شده اند.

پرده‌ها نور را از خود عبور می‌دهند اما تصاویر را نه. چشم‌انداز بیرون بیابان است. آهنگ قطار اطمینان‌بخش است و اغواگرانه خواب‌آور. برایت نوشته است که زمانی که قطار از جاهائی می‌گذرد که با هم حرفش را زده بودید، پرده را بکشی. پرده را می‌کشی یا هم این که زمانی که قطار به آن مکان‌ها نزدیک می‌شود سرت را به شیشه می‌چسبانی و مسافرهای کوپه و چمدان‌هایشان را تماشا می‌کنی. یک زن تنها با چمدان و چهره‌ای ساده به طرف راهرو برگشته است. مردی که یک دسته آفتابگردان در کیسه‌ای کاغذی به بغل دارد. نیمکت‌های کوپه روکش‌های چرمی آفتاب‌سوخته و مندرس داشتند، نیمکت‌هائی که حتمن زمانی شیک بوده‌اند. اما حالا از محل دوخت شکاف خورده بودند و از روزن‌هایشان پوشالی نرم بیرون زده بود. سیاست دل‌زده‌ات می‌کند، همیشه دل‌زده‌ات کرده، تا حد مرگ. پردۀ رنگ و رو رفته ترا از جهان و از زمین جدا می‌کند. در راه بازگشت به خانۀ برگ‌هوف هستی. اشعۀ سرکش خورشید از شکاف پارچه به داخل می‌خزد. رگه‌ای مارپیچ از آسمان آبی. زیبائی این سرزمین. گندم و گل آفتابگردان.

چگونه توصیفت کنم؟ به شیرینی جعبه‌ای شکلا. نوعی زیبائی رؤیائی، قطعهای جواهر قیمتی. دخترک مونیخی که دل به یک جفت چشم آبی معروف می‌بازد. دوره‌ای طولانی از همۀ عکس‌های موجود حذف شدی چرا که معشوقت، طبق عقیده‌ای که داشت، می‌گفت که نمی‌خواهد در عکس با زن‌ها دیده بشود. همین. پوست خرگوشَت از عکس‌ها ناپدید می‌شود. بلوند خوش‌تاب موهایت، صدف ناخن‌ها، همۀ این ایثارگری‌ها قرار است روتوش بشوند. که گوئی هرگز آنجا نبوده‌ای یا این که خود، چون یک پری، عشق ده ساله‌تان را ابداع کرده باشی. گاه یک دست تنهای زنانه دیده می‌شود که بر ساعد اوست، اما بدن صاحبش دیده نمی‌شود. سرویس اطلاعاتی بریتانیا در ژوئن ۱۹۴۴ هنوز تصور می‌کند که تو منشی او هستی.

توصیف‌های دیگری در متن‌ها؛ ملایم، ساده‌دل، خیالاتی و رؤیاپرداز. من دلتنگی مهلکت را به صورت‌جلسه اضافه می‌کنم. گرایش به زیرزمینی شدن. قطعاً.

«تقریبن ۲۴ ساله، برنزه، جذاب با لباسی نامتعارف. بعضی اوقات شورت چرمی بایری می‌پوشد. وقت بیکاری‌ با دو سگ سیاه قدم می‌زند. دو نفر از افراد آر اس دی (مأموران امنیتی رایش) هنگام قدم زدن از او محافظت می‌کنند. همیشه بدون آرایش، دست‌نایافتنی می‌نماید.»

از اسناد عملیات اجرائی ویژه

بهار بوی خاکستر می‌دهد و سبزه‌های نو رسته. قدم‌زنی‌های طولانی به تنهایی، گفتگوهای فی‌البداهه دربارۀ هوا و سگ‌ها، شب‌های بی‌خوابی. اُبرسالزبورگ، دیوارۀ متحرک کوچک، اتوپیایی از پاکیزه‌گی و زیورآلات سنگی. هنوز بی‌نشان از رنج. هامبورگ به دریایی از آتش بدل شده، مردم به خاکستر. روز تولد توست. پول در پاکت. بدون سلام، بدون یک کلمۀ دوستانه، هیچ، اما اتاق کارت به گل‌فروشی شبیه است و بوی نمازخانه‌های خاک‌سپاری می‌دهد. باید از پناه‌گاه استفاده می‌کردی، اما تو در خانه ماندی و با تصویرت در آینه رقصیدی، پس از هر حمله خودت به بالای پشت بام می‌روی که افتادن بمب‌های آتش‌زا را ببینی. سر درخت‌ها انگار که در نماز، به سوی آب خم می‌شوند. می‌نویسی: می‌گویند که سرزمینم می‌سوزد. همه چیز خوب خواهد شد. درست می‌شود. حشرات به پیک‌نیک ما هجوم می‌آورند. مایوی شنایم از طلا و نقره است.

هرگز تا این حد خوشبخت نبوده‌ای. پس از سال‌ها انتظار، سرانجام او مال توست. به طوری عجیبی پیر و سخت‌گیر شده است، اما امروز شاد است. بلوندی[1] می‌خواند مثل زارا لیاندر. صدایش چون صدای گرگ وحشی است. برف می‌بارد، هر چند که آوریل است. تمام طول شب را شامپاین فوق‌العاده امیدبخشی می‌نوشید، برای آخرین جشن تولد او، گیلاس‌هایتان را به سلامتی بالا می‌برید. همۀ هدایای مردم عادی بیرون فرستاده می‌شوند از ترس سمی بودن. پیراهنی که او دوست دارد پوشیده‌ای، همان پیراهن ابریشمی پولک‌دار. وقتی که مرده بودی یک روزنامه‌نگار آلمانی درباره‌ات نوشت: «سلیقه‌اش دیگر پخته شده بود و لباس‌هایی می‌پوشید که شیک بودند، نه این که فقط زیبا و جوان‌پسند باشند.» بعد مونیخ فتح می‌شود و او دوباره به زیرزمین پناه می‌برد.

تو و دختر خالۀ خُل‌وضعت هر روز در اُبرسالزبورگ منتظر نامه‌رسان می‌مانید که شما را ببرد به دریاچه و ساحل، آبشارهای شاد، ساحل افسانه‌ای کرانۀ دریاچه‌ای از آب سرد. بعضی وقت‌ها لباس‌هایتان را در می‌آورید و لخت در میان رشته‌کوه‌های آلپ شنا می‌کنید. با خود فکر می‌کنی که افسرها هنگام دیدن تن عریانت با خود کار زشتی می‌کنند. فکری که متقاعدت می‌کند. سوءقصد در برلین نافرجام می‌ماند، اما همۀ اشعۀ آفتاب ناپدید می‌شوند. روزها می‌گذرند. همۀ این نامه‌های احساسی و کبوترهای نامه‌بر. پرده را پائین بکش عشق من وقتی قطار از جاهایی می‌گذرد که حرفش را زده‌ایم. پرده را پائین بکش عشق من…

برای کریسمس پیراهن جدیدی سفارش می‌دهی. باید چیز مخصوص و فوق‌العاده‌ای باشد، چیزی که همه را به حیرت وادارد. دوشیزه هیسه برای صورت‌حساب‌های بی‌پایان خود غر می‌زند. بهتر است وقتی که پرداخت شدند دیگر صورت‌حساب‌ها باطل بشوند. بهتر است فقط نابود بشوند. نمی‌خواهی بعدها کسی نامه‌نگاری‌هایت را با خیاط بخواند. پیراهن‌هایت، اسرارت هستند. وقت مردن یک زیرپیراهنی و یک سنجاق سینۀ الماس بر دست بلند می‌کنی. دانه‌های درشت برف بر شهر می‌بارد. دیگر امیدی به آینده نیست.

قراری عاشقانه در خیابان وازربورگر با یک خواهر. وقتی که هر دو موقتاً در پناهگاه زیر ساختمان بودید، چند جواهر به گرترود داده شد، یک گردن‌بند و یک دستبند. می‌گویی: «دیگر به این‌ها نیازی ندارم.» تصمیم گرفته شده است؛ همۀ این‌ها را با تصمیم دو نفری واگذار می‌کنیم. هر جا که می‌روی من هم خواهم رفت، جایی که به خاکت می‌سپارند، من هم می‌خواهم به خاک سپرده بشوم.

هدایای تولد او برای آخرین جشن تولد: یک مرسدس، یک دستبند الماس. یک گردن‌آویز توپاز. جشن تولد را در اتاق مرمری می‌گیرید. نمی‌دانم آخرین شب آن خانه چه پیراهنی تنت بوده اما می‌توانم حدس بزنم بی‌نهایت تجملاتی بوده، حدس می‌زنم رنگ کرمی بوده با حاشیۀ گل‌دوزی شده و با گیلاس پایه‌دار که دائماً در دستت داشته‌ای. برای سفر از جارختی غول‌آسا، لباس انتخاب می‌کنی، حالا دیگر باید بقیۀ آن‌ها را ببخشی. ترتیب جایی برای زندگی سگ‌ها می‌دهی. برای آخرین بار همه چیز را امتحان می‌کنی، یک بار دیگر از تصویرت در آینۀ اتاق خواب بزرگ آینه‌پوش لذت می‌بری. یک فوج زاغچه از قلبت پر می‌کشند و آن را خالی می‌گذارند.

کوپۀ قطار شبانه ملافه‌های تمیز معطر داشت. بیرون بیابان است. به برگ‌هُف که می‌رسی هنوز برف می‌بارد. قطار سمت زیرزمین ساعت ۲۰,۱۴ راه می‌افتد. او دیگر نمی‌تواند مانعت بشود چون تو از مرگ نمی‌ترسی، چون تو دلتنگی. تنها ترست از این بود که بدنت در معرض دید قرار بگیرد، بیگانه‌ها بی‌حرمتش کنند وقتی که دیگر نمی‌توانی از آن دفاع بکنی، لباسش بپوشانی، آرایشش کنی. حالا دیگر با وجود هشدارهای او می‌گذاری که پنجره بی‌پرده بماند. هنوز تاریک است بیرون. کمی زودتر آفتابی ضعیف می‌تابید. ضعیف به طرزی شوم.

 *                                                        *                                                            *

فقدان نور طبیعی در زیر زمین موجب حیرتت می‌شود. آن نور مشمئزکنندۀ نئون، تصنعی و شوم. از این به بعد همیشه شب‌ کلاستروفوبیک خواهد بود. خواب پنجره‌ها بزرگ پانوراما می‌بینی. در خواب، در باغ بالای سرت، جانوران عجیب گرمسیری با حرکات اسلوموشن در تردّدند. سویت مینیاتوری‌ات مجاور اتاق کروکی‌ها شامل اتاق خواب است، اتاقک لباس، حمام و توالت. حتی بلوندی هم اتاق کوچکی دارد برای خودش و توله‌ها. چندان دور نیست از باغ رزهای پُرپَر با این حال از دست نارنجک‌ها نمی‌توانید بروید آن جا. حالا دیگر شهرها خاکستری‌اند و مخروبه، مرده و تکه پاره، تک و توک پارچه کهنه و رزهای پرپر، مردم شبیه ابر.

طبقۀ زیر زمین بوی حشره‌کش و فلز می‌دهد. فیلم تماشا می‌کنید، شامپاین می‌نوشید، میوه و شیرینی می‌خورید، برای مرگ خود را حاضر می‌کنید، وصیت‌نامه می‌نویسید. از پنجره یک تیغۀ سیاۀ آفتاب به داخل می‌خزد. شب یک قبر است. همۀ پرنده‌ها نمی‌خوانند. در نامه‌ای به خواهرت می‌نویسی: «همۀ مکاتبات خصوصی‌ام را از بین ببر، مخصوصاً صورت‌حساب‌های خیاطم، هسه را. دفترچۀ یادداشت جلد چرمی‌ام را در خاک دفن کن. برای از بین بردن فیلم‌ها و آلبوم‌ها تا آخرین لحظه صبر کن. خط‌های تلفن دیگر مرده‌اند. امیدوارم مورل با جواهراتم به سلامت پیش تو رسیده باشد.»

موئت اند شندون سفارش می‌دهی. کیک سفارش می‌دهی. قطره‌های کوکائین در چشم شرور او. انتصاب‌های جدید. جنگ‌بازی ادامه پیدا می‌کند. چلچله‌های کاغذی کف اتاق کار ویرانی را تصویر می‌کنند. در باد فریاد می‌کشید. خانم گ یک سنجاق سینه می‌گیرد. هنوز هم سنجاق سینه به پیراهنش نصب است. شبیه پروانه‌ای است سرنگون شده. دیگر مرگ مشغول‌تان می‌کند، تنها موضوع صحبت‌تان همان است. کارهایی که باید انجام بشوند: تعویض لباس. سوهان زدن ناخن‌ها. لاک زدن به صدف‌ها. زندگی مسابقۀ زیبایی است و تو در ردیف اول اشیاء نمایشگاه زیرزمینی با برخورداری از استفادۀ آزاد از حمام لوکس او. آ. هنوز هم لباس‌هایت را می‌شوید و اطو می‌کشد. روزی چندین بار لباس عوض می‌کنی و لباس زیرت همیشه شیک است و نازک. شانه به شانۀ مرده‌ها می‌رقصی. یک پروانۀ گوگردی سر در گم در تونل‌ها.

صندلی روباه نقره‌ای در تاریکی چون ابر، برق می‌زند. چقدر عاشق آن بوآ بودی. یک تکه لباس برای یک ستارۀ فیلم. یک بوآ برای آینده. برای همۀ رؤیاهای ساده‌لوحانه‌ات. آن را هم می‌بخشی. دیگر ارزشش را برای تو از دست داده است. آن را می‌گذاری توی بغل منشی خانم تی، دست‌هایش را دو آن حلقه می‌کنی، با اطمینان می‌گویی: «بگیرش. ازش استفاده بکن، لذت ببر.»

بهترین راه مردن این است که به دهان خود شلیک کنی. یادداشت‌های خاطرات: شوهرم دوست ندارد خود را لخت نشان بدهد. این کار برایش به منزلۀ شکست است. لطفاً رعایت کنید.

*                                                         *                                  *

عروسی در زیرزمین به هیچ کدام از رؤیاهایت شباهت ندارد.
با همۀ حرف‌ها. یک پیراهن سُرمه‌ای شیک با سنجاق سینه و یک جفت کفش جیر مشکی از فرّاگامو. نه گلی، نه آوازی، نه دردی بی‌درمان، اما شامپاین، سردخانه هنوز پر است از قطره‌ها جاودانۀ بی‌نظیر. گاز کربنیک به تن داری و شب، در آستانۀ آخرین شب. سی و شش ساعت ازدواج زیر زمین. یک وصیت‌نامۀ سیاسی در چهار کپی کاربُنی. عروس شب در روسری سمی. اتاقک لباست عشق توست، یک دایرۀ سیاه بی‌انتها. همسر اول و آخر پادشاه. و می‌خواهم که مرگم بی‌درد باشد. هیچ کدام از آرزوهایی که داشتم برآورده نشده است، اما این را می‌خواهم. یک مرگ خالی از درد. در فکرم که در صندلی روباه نقره‌ایم بمیرم. فکرها یکی پس از دیگر از سرم می‌گذرند. همه چیز تمام می‌شود، همه چیز به آخر می‌رسد.

سی و شش ساعت پس از عروسی تنها چیزی که باقی مانده، آخرین وداع گیج‌سرانه است. پارچۀ چارخانۀ کاناپه زیر ناخن‌ها. کاناپۀ محبوب. صدای یک تهویۀ گازوئیلی از دور و بوی عرق تن او. مثل دو تا بچه روی کاناپه چمباتمه زده‌اید. به صحبت‌هایش گوش می‌دهی که به مرور از هم گسسته‌تر می‌شوند، سینه‌اش به گوشَت چسبیده و هنوز صدای تپش قلبش را می‌شنوی. چقدر عاشقش بودی، فراوان به طرزی سرگیجه‌آور. باغ، آتش، عشق، زیرزمین.

پیراهنی که رُزهای مشکی دارد آخرین پیراهنت خواهد شد، به سوی جاودانگی. رزهای سی و هفت تا هستند، گذاشتی که آخرین بار آن‌ها را بشمارد. هر رُز برای هر ساعتی که همسر بودی و یکی هم اضافه. برای هیچ. برای همیشه که حالا دیگر می‌شود هرگز. بیگودی‌های صورتی در اتاق خواب، کف زمین پراکنده‌اند. موها تازه آرایش‌شده. تنها اندکی بوی پودر و ذره‌ای ماتیک، چون هنوز از میک-آپ نفرت دارد. برای پوشاندن بوی عرق، دوش عطر گرفته‌ای.

آخرین خاطرۀ جوشان. در جنگل‌ها دوچرخه‌سواری می‌کنی که کنار دریاچه او را ببینی. تو جوانی و چشم‌های او آبی چون سنگ‌های قیمتی. یک کارتُن کلوچه بر ترک‌بند. قرقاولی مرده له شده در جاده. احساس می‌کنی ابری تعقیبت می‌کند. نوری در آن سنگ‌های آبی که بعد هرگز نمی‌توانی فراموش کنی.

بعد پیکرهایتان در باغ سوخته خواهند شد. لولۀ شیشه‌ای کوچک محتوی سیانور مثل ماتیکی است که از رده خارج شده باشد. یک آمپول شیشه‌ای پر از مایعی قهوه‌ای تیره. بوی ترشیدۀ بادام تلخ. شکستن آمپول شیشه‌ای با دندان‌ها و قورت دادن مایع قهوه‌ای تیره. نارنجک‌های شوروی می‌افتند دور و بر بدن‌های شعله‌ور شما. و بلوندی. دکتر استومپ‌فگّر کار او را ساخت. معشوقت نتوانست خودش این کار را انجام بدهد. او کپسول شیشه‌ای را با مهری گیج و لرزان به دهانت گذاشت، اما با بلوندی نتوانست این کار را بکند.


[1] Blondie